جدول جو
جدول جو

معنی چشمه دام - جستجوی لغت در جدول جو

چشمه دام
(چَ / چِ مَ / مِ یِ)
شبکه های دام. (آنندراج) :
خال تو همچو حلقۀ زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمۀ دام آب داده اند.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چشمه گرم
تصویر چشمه گرم
کنایه از خورشید، چشمۀ آفتاب، چشمۀ آتش فشان، چشمۀ خاوری، چشمۀ روز، چشمۀ روشن، چشمۀ سیماب، چشمۀ سیماب ریز، چشمۀ نور، چشمۀ نوربخش، چشمۀ هور، آیینۀ آسمان، آیینۀ چرخ، آیینۀ خاوری، بانوی مشرق، بور بیجاده رنگ، تابۀ زر، خسرو سیّارگان، خسرو مشرق، زورق زرّین، سیماب آتشین، شهسوار فلک، عروس چرخ، نیّر اعظم، شیرسوار فلک، باشۀ فلک، شاهد روز، شهسوار سپهر، شهسوار گردون، صدف فلک، صدف روز، صدف آتشین، عروس خاوری، عروس روز، عروس فلک، غضبان فلک، یاقوت زرد، زرّین ترنج، زرّین کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه گاه
تصویر چشمه گاه
جای چشمه، جای برآمدن آب چشمه در زمین یا کوه، سرچشمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمۀ بسیار باشد، چشمهزار، چشمه، برای مثال پدید آمد چو مینو مرغزاری / در او چون آب حیوان چشمه ساری (نظامی۲ - ۱۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه زار
تصویر چشمه زار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، چشمهسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه وار
تصویر چشمه وار
چشمه مانند مانند چشمه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ مَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 18 هزارگزی شمال خاوری دیزگران و 4 هزارگزی خبگیزه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه محلی. محصولش غلات، حبوبات، لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: چشمه ای است در جبال بارز کرمان که از او بخار متعفن خارج شود و چون حیواناتی از قبیل طیور و مار و هوام از آنجاعبور کنند بمیرند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 230)
لغت نامه دهخدا
چشمۀ بار اسم مزرعه ای است از مزارع بزینه رود زنجان، هوایش ییلاقی محصولش دیمی و آبی از رودخانه مشروب میشود، سکنه اش پنجاه خانوار است، (مرآت البلدان ج 4 ص 231)، تحمیل کردن، بر دیگدان نهادن و آتش در زیر افروختن طعامی را: دیگ را، دیزی را بار گذاشت،
- بار خود را بار کردن، تمتعی هر چه بیشتر بردن، سود بسیار بحاصل کردن، رجوع به ’بار’شود،
- بار کردن کسی را، سخنان زشت گفتن او را: بارش کرد،
، لشکر را صف صف کردن، (ناظم الاطباء: بار)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است جزء دهستان ابهر رود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 36 هزارگزی جنوب باختری ابهر و 12 هزارگزی راه قیدار به آب گرم واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 757 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 54 هزارگزی جنوب سبزواران و 4 هزارگزی خاور راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع است و 42 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ای است از ناحیۀ فشارود قاینات و بدون سکنه است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 236)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بم که در 7 هزارگزی باختر بم و 6 هزارگزی راه شوسۀ بم به کرمان واقع است. جلگه و گرمسیر است و 83 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و خرما. شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آبی است در پشت وادی القراء. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
چشمه مانند. سوراخ مانند:
یکی درع رخشندۀ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار.
نظامی.
رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ/ مِ یِ)
کنایه از حلقۀ میم است. (آنندراج). سوراخ سر میم مکتوب:
صنمی با زنخی تازه تر از برگ سمن
صنمی با دهنی تنگ تر از چشمۀ میم.
فرخی.
محبت تو جگرتشنگان بادیه را
کند زلال خضر در گلو ز چشمۀ میم.
سنائی (از آنندراج).
ماه دو هفته ندارد چو یکی چشمۀ میم
دهن تنگ و در او چشمۀ خضر و الیاس.
سوزنی.
کنون ز هست-ی من جز دو حرف بیش نماند
دلی چو چشمۀ میم وتنی چو حلقۀ نون.
؟
، کنایه از سوراخ کوچک. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از دهات دماوند است که مسافت آن تا شهر دماوند قریب نیم فرسخ است و ملک حاجی حسینخان پسر مرحوم احمدخان نوایی (ملقب به عمیدالملک) میباشد. رعیت این دهکده بیست خانوار است و چشمۀ آبی از طرف شمال غربی از میان سنگ بیرون می آید که اغلب اوقات یک سنگ و نیم آب دارد و معروف است که این چشمه چون از میان سنگ بیرون می آید به ’چشمه لا’ مشهور شده اما احتمال دارد که چون بالاتر از آن، چشمه ای که بجلگۀ دماوند جاری باشد در این طرف نیست آن را ’چشمه اعلی’ گفته اند و بعد از کثرت استعمال ’چشمه لا’ شده باشد. بهر حال این چشمه هشت خروار بذرافشان و اشجار کبوده و بید و تبریزی و بعضی درختهای میوه هم دارد. و الحق جایی بسیار باصفاست. هوایش در تابستان خوب و ملایم و در زمستان سخت است. در چشمه لا یک حمام و یک مسجد و یک آسیاست و محمدخان پسر احمدخان یک عمارت مختصرخشت و گلی نیز در اینجا بنا کرده است. در مجرای چشمه تا پایین، سنگی مشابه سنگ پا یعنی سبک و متخلخل و سفیدرنگ میباشد و چون از این جنس سنگ در اینجا زیاد است اطراف مزارع را با آن سنگها سنگ چین کرده اند و معلوم میشود که سابقاً آب زیادی از اینجا میگذشته و بعداً گل و لای بستر و مجرای آب متحجر شده. زراعت چشمه لا تخمی از چهار تا شش تخم حاصل دارد و ارتفاع چشمه لااز شمیران 800 پاست’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 245)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ یِ)
چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند. (برهان). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان بلوک زرند کرمان است و سیزده خانواده رعیت دارد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
زمینی را گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. (برهان). بمعنی جائیست که چشمۀ بسیار باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمه زار. (از آنندراج). جائی که در آن چشمه های بسیار بود. (ناظم الاطباء). هر جا که چشمۀ آب بسیار دارد. چشمه زار:
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید.
فردوسی.
بشد بر پی اسب تا چشمه سار
مر او را بدید اندر آن مرغزار.
فردوسی.
دوم روز نزدیکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
اسدی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری.
نظامی.
گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار.
نظامی.
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن.
حافظ.
رجوع به چشمه زار شود.
، چشمۀ آب. چشمه. سرچشمه:
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری.
نظامی.
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 25هزارگزی شمال کرمانشاه و 3 هزارگزی خاور فزانچی که سر راه شوسه است واقع میباشد. دامنه و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات دیمی و شغل اهالی زراعت است. از فزانچی به این آبادی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع طبیعی مسنا و قدیم النسق است. آبش از قنات و سکنۀآن سه خانوار است’. (از مرآت البلدان ج 3 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی از دهستان دودانگه بخش هوراند شهرستان اهر که در 2500گزی شمال هوراند و 25هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 12 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در49 هزارگزی جنوب قاین واقع شده. جلگه و معتدل است و9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ /چِ مَ / مِ یِ چَ / چِ)
منبع چشم. مجرای آب چشم. سرچشمۀ اشک چشم:
ریختم از چشمۀ چشم آب سرد
کآتش دل دیگ مرا گرم کرد.
نظامی.
رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
سخندان. بلیغ. زبان آور، واعظ. خطیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ)
دیدۀ دام. شبکه های دام. (آنندراج). خانه ها و سوراخهای دام
لغت نامه دهخدا
(کَ)
هر چیز که سوراخ سوراخ باشد مانند زره. (ناظم الاطباء) :
یکی درع رخشندۀ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار.
نظامی.
حلقه دار. (آنندراج). رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است جزءدهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین که در 6 هزارگزی ضیأآباد و 6 هزارگزی راه شوسه واقع است و270 تن سکنه دارد. محصول این آبادی غله، کشمش، بادام و گردو است. شغل اهالی زراعت و بافتن قالی و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آبی است بنام بئر ادام در راه یمن، بنی شعبه (از کنانه) را، خسیس شدن: ادین (مجهولاً) ، خسیس و فرومایه گردید و ضعیف و سست شد، وام دادن. (تاج المصادر بیهقی) : ادنته، وام دادم او را. (منتهی الارب) ، وام گرفتن: ادان هو، وام گرفت. (منتهی الارب) ، بمهلت چیزی خریدن و بهای آنرا وام دار شدن. تقول: منه ادنی عشره دراهم. (منتهی الارب) ، جزا دادن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِمَ / مِ)
محلی که در آن چشمه های بسیار باشد. مؤلف آنندراج نویسد: ’از عالم نمکزار و نمکساراست’. (از آنندراج). دشت یا کوه یا جنگلی که در آنجا چشمۀ آب بفراوانی یافت شود. چشمه سار:
دیر زی ای صدر کز مدیح تو خواندن
آب حیاتست چشمه زار لسانم.
سوزنی.
فروغ شعلۀ قهرت فتد چو در ارحام
بچشمه زار برآید سمندر از خرچنگ.
عوفی (از آنندراج).
رجوع به چشمه سار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشمه دار
تصویر چشمه دار
هر چیز که سوراخ سوراخ باشد مانند زره، حلقه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه چشم
تصویر چشمه چشم
سر چشمه اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه زار
تصویر چشمه زار
محلی که در آن چشمه های بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه (آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه گاه
تصویر چشمه گاه
جایی که چشمه آب از آنجا بیرون آید منبع چشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه وار
تصویر چشمه وار
چشمه مانند: سوراخ مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه
فرهنگ فارسی معین